دستانم را یارای نوشتن نیست با این حال از تو مینویسم از تویی که روزگاری بودی و زیستی واکنون هیچ مانده از تو جز یک خاطره , یک یاد , یک نیاز و پس از سالها من هنوز یادی از تو را در خاطر می پرورانم
عزیز دل:
تو که نیستی شب و روز , روز و شب برایم ملال اور است , تو کجایی که هر دم نام تو را بر زبان دارم .تو کجایی که ببینی بی تو حتی یک خواب قاصدکی هم نصیب چشمانم نمیشود و من باز مثل همیشه همنشین همیشه غمگین شمع و پروانه میشوم.تو کجایی که هر لحظه پژمرده شدن ولحظه لحظه اب شدنم را ببینی چرا که هجران تو برایم بسی سخت و عذاب اور است...
مهربانم:
بارها از خود پرسیده ام که چه می شد اگر می بودی و من بودن با تو را می اموختم و یاد می گرفتم که چون تویی را دوست بدارم و انگاه نیاز چه معنی داشت جز یک واژه ی غریب ...و اکنون پس از سالها یاد تو چون پتکی است که بر سرم می کوبد تا از یاد برم انچه که بودم و انچه که امروز هستم . یاد دستهایت که برای پرستو ها اشیانه بود یا چشمانت که تمام غربت دنیا در قرنیه ی بی نظیر انها نهفته بود , یاد صدایت که هر گاه سخنی می گفتی جان دوباره بر می گشت و قلب دوباره می لرزید , یاد اغوشت که هرگز ماوایی به گرمی و لطافت و امنیتش ندیدم و نخواهم دید. پس تا از روزگار جدا نشدم مرا دریاب , مرا با خود ببر تنها دلیل انتظار من.....
و پس از این سالهای سخت تنهایی
من
دوستت دارم
هنوز.........